بن بست عشــق
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند جلوی ویترین یک مغازه می ایستند دختر:وای چه پالتوی زیبایی پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟ وارد مغازه شدن و دختر پالتو رو امتحان میکنه و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟ فروشنده:360 هزار تومان پسر: باشه میخرمش دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟ پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش چشای دختر از شدت خوشحالی برق میزد دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری، پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه: مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن پسر:عزیزم من رو دوست داری؟ دختر: آره... پسر: چقدر؟؟؟ دختر: خیلی... پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ دختر: خوب معلومه نه!!!!
اگه شصت ثانیه فرصت داشتید ومی دونستید دیگه اونو نمی بینین بهش چی می گفتین هر چی دل تنگت می خواد بگو.
1- پایان دنیا نزدیک است. اگر فقط بتوانید یک نوع از حیوانات را نجات دهید، کدام را انتخاب میکنید؟ ب : گوسفند پ : گوزن ت : اسب 2- به آفریقا رفتهاید. به هنگام بازدید از یکی از قبیلهها، آنها اصرار میکنند که یکی از حیوانات زیر را به عنوان یادگاری با خود ببرید. کدام را انتخاب میکنید؟ ب : شیر پ : مار ت : زرافه
ای کاش میدانستم پس از مرگ چه کسی اولین اشک را خواهد ریخت وآخرین کسی که مرا از یاد خواهد برد کیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کجایی سهراب؟؟
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
چقدسخته عاشق باشی ولی هیشکی ندونه اشکاتوزودی پاک کنی تاکسی ندونه سخته دوسش داشته باشی ولی ندونه سخته نگاش بکنی اما نخونه قشنگی عشق که میگن شاید همینجاس سخته به قربون چشاش بری تو رویا قدم به قدم گریه کنی کناردریا سخته همش تو فکرباشی شاید نخوادت خاطرهات ورق ورق بیادبه یادت
زن چه فرقی با مرد دارد که اینهمه ...؟!!!! زن عشق میکاردوکینه درو میکند...دیه اش نصف دیه توست می تواند تنها یک همسر داشته باشد وتو مختار به داشتن چهار همسر هستی....برای ازدواجش درهرسنی اجازه ولی لازم است وتو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی......اوکتک میخوردو تو محاکمه نمیشوی ......او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب میکنی .....اودرد میکشدوتو نگرانی که کودک دختر نباشد...او بی خوابی میکشدو تو خواب حوریان بهشتی را میبینی....اومادر میشود و همه جا میپرسند نام پدر....
یک فالگیر به آنها نزدیک شد و رو به دختر کرد و گفت بیا فالت رو بگیرم دست دختر رو گرفت و........... فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزد ...فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی ،دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند پسر وا میرود....... دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد چشمان پسر پر از اشک میشود رو به دختر می ایستدو میگوید : او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم دختر سرش را پایین می اندازد. پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی اونو ببینی ما هر روز از اون مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از اونجا چیزی میخواستی، چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد و رفت ...
حتی پالتوی مورد علاقه اش رو با خود نبرد..............!!!!!!!!!
گـاهی وقتـــــا کهــ بـغـضـم میگیـــرهــ دوستــ دارمـ خدا بیـاد پایینـــ دستـمو بگیره.
اشکامو پـاکـــ کنه و بهم بگـهـــ:آدمـا اذیتتـ میکننــ؟؟؟بیـا بریـــم
ﺑﻌﻀﻲ ﺣﺮﻓﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﻲ ﺷﻪ ﮔﻔﺖ، ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮﺭﺩ !!
ﻭﻟﻲ ﺑﻌﻀﻲ ﺣﺮﻓﺎﺭﻭ،ﻧﻪ ﻣﻴﺸﻪ ﮔﻔﺖ،ﻧﻪ ﻣﻲ ﺷﻪ ﺧﻮﺭﺩ !
ﻣﻲﻣﻮﻧﻪ ﺳﺮﺩﻝ!
ﻣﻴﺸﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ! ﻣﻴﺸﻪ ﺑﻐﺾ ! ...
ﻣﻴﺸﻪ ﺳﻜﻮﺕ! ﻣﻴﺸﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺗﻢ ﻧﻤﻲ ﺩﻭﻧﻲ ﭼﻪ
ﻣﺮﮔﺘﻪ !........
الف : خرگوش
الف : میمون
ادامه مطلب
آب را گل کردند..چشمها را بستند و چه با دل کردند...
وای سهراب کجایی آخر....؟
زخمها بر دل عاشق کردند..خون به چشمان شقایق کردند....
تو کجایی سهراب..؟؟که همین نزدیکی عشق را دار زدند..
همه جا را سایه ی دیوار زدن..وای سهراب کجایی که ببینی...
حالا دل خوشی مثقالیست...دل خوشی سیری چند؟؟
صبر کن سهراب..قایقت جا دارد
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
Power By:
LoxBlog.Com |