بن بست عشــق

 

aroosi داستان بسیار زیبا و غم انگیز امشبم عروسیشه

اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم: عجب غلطی کردم قبول کردم‌ها…. اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.

خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه و کلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بهش نزدیک بشم و باهاش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه باره بی‌مقدمه گفت: توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم…. روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه…! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه‌ام؟؟؟… اما اون از من دیوونه تره. بعد بلند خندید و گفت: آخه به من میگفت دوستت دارم. اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت: امشبم عروسیشه…

نوشته شده در دو شنبه 28 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 14:50 توسط باران| |

دنیای بد...

دنیا را بد ساخته اند …

کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد …

کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری …

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد …

به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند … و این رنج است …

نوشته شده در یک شنبه 27 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 23:55 توسط باران| |

امروز تو ۳۰ دقیقه ای که یارو نشسته بغل دستم

کف دستش میخاره میگه پول داره میاد …

گوشش میخاره میگه دارن پشتم حرف میزنن …

کفه پاش میخاره میگه پول داره میره …

اصلا ۱% به ذهنش نمیرسه که حموم بره شاید درست شه...

نوشته شده در یک شنبه 27 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 23:50 توسط باران| |

هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش

گاهی درانتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای میرسی که ماه را به لبانت هدیه میدهد

نوشته شده در یک شنبه 27 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 23:49 توسط باران| |

شماره ناشناس :
سلام خوشگله ،دوست پسر داری ؟
-بـــــــله ،شمــــــــا؟
-من داداشتم ،صبر کن بیام خونه به حسابت میرسم .
شماره ناشناس بعدی :
دوست پسر داری؟
نــــــــــه نـــــــــه اصـــــــلا
من دوست پسرتم نشناختی !!! واقعا که ...
عزیزم به خدا فکر کردم که تو داداشمی !!!
خوب داداشتم دیگه ،صبر کن خونه برسم من میدونم و تو

نوشته شده در یک شنبه 27 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 17:53 توسط باران| |

عشق یعنی : برای هرکسی که می خوای اس ام اس بزنی اشتباهی واسه اون می فرستی عشق یعنی : دنبال یه موضوع می گردی که واسه اون اس ام اس بزنی عشق یعنی : دائم موبایلتو چک می کنی که شاید از اون SMS رسیده باشه عشق یعنی : همش فکر می کنی موبایلت داره تو جیبت می لرزه ولی وقتی نگاه می کنی می بینی خبری نیست{-35-}

نوشته شده در یک شنبه 27 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 17:44 توسط باران| |

عشق يعني با تو خواندن از جنون
عشق يعني سوختنها از درون
عشق يعني سوختن تا ساختن ،
عشق يعني عقل و دين را باختن
...عشق يعني دل تراشيدن ز گل ،
...... عشق يعني گم شدن در باغ دل
عشق يعني تو ملامت کن مرا،
عشق يعني مي ستايم من تو را
عشق يعني در پي تو در به در ،
عشق يعني يک بيابان درد سر

نوشته شده در یک شنبه 27 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 17:3 توسط باران| |

خیلی سخته ،خیلی سخته از عشق یه نفر بسوزی
 
اما نتونی بهش بگی خیلی سخته یه مدت با یکی باشی
 
 به خیال اینکه دوست داره اما بعد ...
 
بعد بفهمی اینا همش ساخته ذهن خودت بوده
 
 و اصلا از اول عشقی وجود نداشته
 
اون موقع است  که می شکنی...
 
 نمی دونی چی کار کنی از یه طرف دلت پیش اونه
 
از یه طرف می دونی که دوست نداره
 
مجبوری به اون فکر نکنی
 
اما نمی تونی...

نوشته شده در یک شنبه 27 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 16:58 توسط باران| |

 یر گاهیست كه تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها شده ام دگر آیینه ز من بی خبر است كه اسیر شب یلدا شده ام من كه بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام كاش چشمان مرا خاك كنید تا نبینم كه چه تنها شده ام...

 

نوشته شده در یک شنبه 27 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 16:55 توسط باران| |

مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد .
او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم .
سپس یك جعبه به دست او داد . پسر ، كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت .
با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال و دارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی؟
كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد .

سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده .
یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند .
از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود .
اما قبل از اینكه اقدامی بكند ، تلگرافی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است .
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت .
در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد .
در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت .
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :
تمام مبلغ پرداخت شده است .

نوشته شده در یک شنبه 27 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 16:48 توسط باران| |

هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.

دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند

هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.

شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی.

به چیزی که گذشت غم مخور، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن.

همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده، دوباره اعتماد نکنی

زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری

نوشته شده در یک شنبه 27 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 16:26 توسط باران| |

عشق ورزیدن را از کویر بیاموز که دریا بود نش را به افتاب بخشید.

نوشته شده در یک شنبه 27 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 1:21 توسط باران| |

نگاهت را به کسي دوز که قلبش براي تو بتپه چشمانت را با نگاه کسي اشنا کن که زندگي را درک کرده باشه سرت را روي شانه هاي کسي بگذار که از صداي تپشهاي قلبت تو را بشناسه آرامش نگاهت رو به قلبي پيوند بزن که بي رياترين باشه لبخندت را نثار کسي کن که دل به زمين نداده باشه رويايت رو با چهره ي کسي تصوير کن که زيبايي را احساس کرده باشه چشم به راه کسي باش که تو را انتظار کشيده باشه اما عاشق کسي باش که تک تک سلولهاي بدنش تقدس عشق را درک کند

نوشته شده در پنج شنبه 26 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 3:11 توسط باران| |

بعضي ها وقتي كاري داشته باشند دوستت هستند بعضي ها وقتي گير مي كنند دوستت هستند بعضي ها نيستند و وقتي هم هستند بهتر است نباشند بعضي ها نيستند و اداي بودن در مي آورند بعضي ها در عين بودن هرگز نيستند بعضي هاي ديگر هم به طور كلي هستند ولي آدم نيستند آنهاي ديگري هم كه آدم هستند نيستند

نوشته شده در پنج شنبه 26 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 1:39 توسط باران| |

گفتمش بی تو دلم میمیرد / گفت با خاطره ها خلوت کن / گفتمش خنده به لب میمیرد / گفت با خون جگر عادت کن / گفتمش با که دلم خوش باشد / گفت غم را به دلت دعوت کن / گفتمش راز دلم را چه کنم / گفت با سنگ دلم صحبت کن .

نوشته شده در پنج شنبه 26 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 1:37 توسط باران| |

با سکوت خیلی از مشکلها خودبه خود حل میشه
وقتی میخوای کسی ندونه که عاشقی

وقتی بخوای هیچکس نفهمه دلگیری
وقتی نخوای کسی بدونه ازش بدت میاد
و حتی وقتی که داری تو تنهایی پرپر میزنی
سکوت چقدر میتونه به آدم کمک کنه
وقتی به وقتش ازش استفاده کنیم
 اما
خیلی وقتها
نباید سکوت کرد و ما سکوت میکنیم
مثل وقتی که آخرین فرصت رو
برای گفتن دوست دارم از دست میدیم

نوشته شده در جمعه 25 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 2:57 توسط باران| |

 

در جواني غصه خوردم هيچ کس يادم نکرد

                   در قفس ماندم ولي صياد آزادم نکرد

آتش عشقت چنان از زندگي سيرم کرد

                   آرزوي مرگ کردم مرگ هم يادم نکرد

نوشته شده در جمعه 25 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 2:50 توسط باران| |

 

هميشه براي كسي بخند كه ميدوني به خاطر تو شاد ميشه...

 واسه كسي گريه كن كه ميدوني وقتي غصه داري و اشك

مي ريزي برات اشك ميريزه...

براي كسي غمگين باش كه در غمت شريكه...

 عاشقه كسي باش كه دوستت بداره!

نوشته شده در جمعه 25 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 2:17 توسط باران| |

لعنت به این زندگی .... وقتی که گریه کردیم گفتن بچه است. وقتی که خندیدیم گفتن دیوونه است. وقتی که جدی بودیم گفتن مغروره. وقتی که شوخی کردیم گفتن سنگین باش. وقتی که حرف زدیم گفتن پر حرفه. وقتی که ساکت شدیم گفتن عاشقه. حالا ام که عاشقیم می گن گناهه

نوشته شده در جمعه 25 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 2:12 توسط باران| |

آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد . شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش- دوست می دارد حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد ، چه قدر دوســتت دارد ! و این را بِفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد !

نوشته شده در جمعه 25 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 1:45 توسط باران| |

 

وقتی از مادر متولد شدم صدایی در گوشم طنین انداخت

 

که بعد از این با تو خواهم بود

پرسیدم تو کیستی؟؟؟؟؟؟

گفت : غم!!!!!

فکر کردم غم عروسکی خواهد بود که من بعد ها با اون

بازی خواهم کرد ولی بعد ها فهمیدم که من عروسکی

هستم در داستان غم!!

نوشته شده در جمعه 25 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 1:25 توسط باران| |

ديوانگيست ... كه از همه گلهاي رُز تنها بخاطر اينكه خار يكي از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشيم...
و اين نیز ديوانگيست ... كه همه روياهاي خود را تنها بخاطر اينكه يكي از آنها به حقيقت نپيوسته است رها كنيم

نوشته شده در جمعه 25 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 1:13 توسط باران| |

 

چوپان قصه ی ما دروغگو نبود

او تنها بود و از ترس تنهایی فریاد گرگ آمد سر می داد.

افسوس که کسی تنهایی اش را درک نکرد و همه در پی گرگ بو دند!

در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست!!!

نوشته شده در جمعه 25 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 1:5 توسط باران| |

 

  نــگو بار گران بودیم و رفتیم

 

  نــگو نا مهربان بودیم و رفتیم

                      آخه اینها دلیل محکمی نیست

            بـــگو با دیـــگران بــودیم و رفتيم

 

نوشته شده در شنبه 24 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 18:5 توسط باران| |

دلم میخواهد فریاد بزنم بگویم:
من مترسکه خاطرات تو نیستم!
درست مثل دیوانه ای
که اصرار دارد بگوید من دیوانه نیستم
راستی!گفته بودم؟
من دیوانه نیستم
 
نوشته شده در شنبه 24 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 17:58 توسط باران| |

با تو از عشق میگفتم از پشیمانی
و از اینکه فرصتی دوباره هست یا نه ؟!…
در جواب صدایی بی وقفه می گفت:
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!
.
 

نوشته شده در شنبه 24 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 17:32 توسط باران| |

در دنیا فقط 3 نفر هستند كه بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را برطرف میكنند، پدر و مادرت و نفر سومی كه خودت پیدایش میكنی، مواظب باش كه از دستش ندهی و بدان كه تو هم برای او نفر سوم خواهی بود چرا که در ترسیم تقدیرت نیز نقش خواهد داشت

نوشته شده در شنبه 24 / 5 / 1391برچسب:,ساعت 16:39 توسط باران| |


Power By: LoxBlog.Com